ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم

شاعر : شهريار

خانه گوئي به سرم ريخت چو اين قصه شنودم ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم
با که گويم که در خانه به رويش نگشودم آن‌که مي‌خواست برويم در دولت بگشايد
من که يک عمر شب از دست خيالش نغنودم آمد آن دولت بيدار و مرا بخت فروخفت
آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم آنکه مي‌خواست غبار غمم از دل بزدايد
که به پايش سر تعظيم به شکرانه نسودم يار سود از شرفم سر به ثريا و دريغا
گو به سر مي‌رود از آتش هجران تودودم اي نسيم سحر آن شمع شبستان طرب را
اين شد اي مايه‌ي اميد ز سوداي تو سودم جان فروشي مرا بين که به هيچش نخرد کس
شهريارا غزلي هم به سزايش نسرودم به غزل رام توان کرد غزالان رميده